رفتهام خرید، با دستهای پر از نایلونهای کوچک و بزرگ که حملشان سخت است؛ نیمهی راه کنار سکویی میایستم، نایلونها را میگذارم روی سکو، میخواهم یکی دو نایلون کوچکتر را بگذارم توی کیفم، این طوری خیلی سخت است. کنار سکو دختری با فرم مدرسه کنار مادرش ایستاده. بیآنکه نگاهش کنم مشغول میشوم. نایلون حاوی خیارها را که میگذارم توی کیفم دستم ناخودآگاه بازمیگردد توی کیف. دخترک دارد خریدهایم را نگاه میکند، در سکوت. خیاری بیرون میآورم، میدهم دست دخترک، بیآنکه نگاهش کنم، تعلل که میکند، نگاهش میکنم، تعارف میکند، میگویم بگیر.
میگیرد؛ بیمعطلی نیمهاش میکند! نیمی از آن را میدهد به خواهر/برادر یک سال و نیمهاش که در آغوش مادر است و سریع نیمهی خود را به دهان میبرد. متحیر نگاهش میکنم، نشسته بود! دستی بر روی خیار میکشد، به خیال خود پاکش میکند. چهرهاش به رنگ سوءتغذیه است. اعصابم به هم میریزد، سریع دور میشوم.
چرا بیشتر نبخشیدم؟ نمیدانم.
لعنت به این فقر لعنتی...
بارالها! دل بخشش و توان خوب بخشیدن را به ما ارزانی بدار... الهی آمین
[ شنبه 94/7/18 ] [ 7:41 عصر ] [ ساجده ]